سهراب دومِ سپهری

ساخت وبلاگ
داستان از اونجایی شروع شد که یه روز داشتم با خودم فکر میکردم الان چرا من نباید ازدواج کنم؟ خونه که دارم. ماشین وشغل وتحصیلاتم که دارم. خوب زیبا هم که نسباتاهستم. ( خوشیفته هم خودتونید ) مگه معیارهای ازدواج همین چیزا نیس؟ دیگه یه دختر چی میخواد مگه؟ ا سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 129 تاريخ : پنجشنبه 28 ارديبهشت 1396 ساعت: 19:06

- من بلیطش رو دارم! جوان خندید. خندیدن معمولی نه! خندیدن عاقل به سفیه: - برو پسر جان. با همون بلیط برو دید نشون و خندید. پسر دست از جیبش بیرون آورد و تکه کاغذی را جلو چشم های جوان باز کرد: - بیا! خودت ببینش. با انگشتش جایی از روی کاغذ را به جوان نشان سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 112 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:36

با پاهای برهنه پر از ماسه اش که می آمد توی خیالم، وای نمی دانید چه قدر خوب بود! نمی دانم شاید دوسال بیشتر نبود که دیده بودمش. همه چیز داشت؛ جمال، کمال، پول. می گفتن خانواده دار هم هست یک لا قبا ندیده اید؟! بیایید. همین جا کنار پل می نشینم. پلی که پیز سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 135 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:36

تا به  حال سرمای لوله ای سرد روی شقیقه اش پشتش را به مور مور نینداخته بود. لرزید. پشتش لرزید. قطره های عرق، قطره قطره روی پشتش راه می رفتند. چه بوی بدی می داد کلّۀ بزرگ این مرد سبیلو با آن دهان و دندان های درشت. مرد اسلحه را جلو چشمش گرفت: - امنیت ای سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 133 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:36

                   به نام خدای وهم و خیال جِم،جادو،جن نمی شد فهمید ظلمات غروب است یا گرگ و میش طلوع؛ خانه متروک است یا نیمساز؛ هرچه که بود اندک نوری بود تا صورت جوان را دید و اندک دیواری بود که نور نیاید. جوان صاف ایستاده بود و مات به گوشه ای خیره، سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 153 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:36

- مرده نگاهش از روی جنازه بالا رفت. صورت زن حالتی نداشت: - شما دکترین!؟ زن کیفش را روی شانه اش مرتب کرد و دست مرده ای می گفت رارها کرد. واقعا دست مرده مثل مرده ها افتاد بغلش  نفس بلندی کشید - بله شلوغی سر و وضعش به دکترها می ماند. به دکترهایی که یک پ سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 21:07